چرا همیشه لیلا ها فرمانروای قصه های عاشقانه اند؟
و چرا مجنون ها همیشه عاشق فرمانروا ها میشوند ؟
و آخر چرا کسی در عشق حرف مجنونین را باور نمیکند؟!
چرا همیشه لیلا ها فرمانروای قصه های عاشقانه اند؟
و چرا مجنون ها همیشه عاشق فرمانروا ها میشوند ؟
و آخر چرا کسی در عشق حرف مجنونین را باور نمیکند؟!
بر خلاف تصور برخی ها که میگویند هرکسی که دانشگاه میرود یا دارد از سربازی فرار میکند یا میخواهد مستقل شود و از زیر سایه ی خانواده خارج شود یا دنبال خوشگذرانی است و یا هزار جور فکر دیگه که خیلی شان اشتباه است
باید بگویم امروز آدم های زیادی را دیدم که با انگیزه تلاش میکردند برای علاقه شان ، تا نیمه های شب که چه عرض کنم حتی تا خود کله ی سحر برای انتخاب شان برای رشته و آینده ی کاری که قرار است خودشان بسازندش تلاش میکردند
از خواب و خوراک شان مایه می گذاشتند ، از تفریحات هرچند سالمشان میزدند تا بیشتر وقتشان را برای حرفه و کاری که انتخاب کردند بگذارند
خلاصه نمه نمه دارم یاد میگیرم که من هم نباید تنبلی و سستی کنم و باید مضاعف به توان مضاعف برای هدف و آینده ام تلاش کنم انشاالله
امروز فهمیدم که آدم ها و به خصوص جوانتر ها اهدافشان را بهتر میشناسند وگرنه این همه تلاش بدون هدف معنا ندارد حتی اگر بگویند که هدف مشخصی ندارند باز هم یک هدف و آرزوی پنهانی در زندگیشان دارند که دارند برایش از نیرو و توان فکری و جسمی شان مایه میگذارند
خلاصه اینکه باید بگویم آدم ها باید دنبال علاقه شان راه بیفتد ، علایق شان را درست بشناسند ، سعی کنند علایق شان را در مسیر درستش شکوفا کنند و اینکه اگر علاقه باشد آدم زمان و مکان نمیشناسد ، دنبال حرف مردم و مد و از این جور حرف های باد هوا نمیرود
نقشه ی راهش که معلوم باشد فقط باید سرش پرت خودش و اعمالش باشد زیاد سرش را نچرخاند که سرگردانش کنند زیاد با آدم های نادلسوز و نابلد نشست و برخاست نکند از برنامه اش با آن ها به گفت وگو ننشیند
خلاصه با توکل ب خدا خودش مراقب خودش باشد
بنویس
برایم هر روز از خودت بنویس
از روز های دلتنگی
از غروب های پر از بغض
از روز های بارانی
از چشم های خیس
از قدم زدن های طولانی
از دست های سرد و یخ زده
از چشم های منتظر و نا آرام
از خستگی
از زمین خوردن
از تنهایی
از هرچه که دوست داری
از هرچه که اذیتت میکند
از هرچه دلت را آزرده
بنویس برایم تا من هم برایت بلند بلند بخوانم
روز های بی تو سر کردن را
شب های طولانی زمستان را
عصر های غم انگیز پاییزی را
از شکستن ناگهانی بغض های باران زده
از شکستن غرور رعدوبرق
از هرچه جانم را به لبم رساند
🔻در عاشقـــــی
تو قبله گاهِ همه دلهایی ارباب!
چه خوب اربابی میڪنی و با اینڪه گنهڪاریم دستِ نوازش میڪشی...
این شبها و روزها
حرفی در سرم دائما در چرخش است!
میگفت:
ڪشتیِ حُسین در انتظار نمی ماند!
بلڪه به دنبالِ تمامِ جامانده ها میرود...
یعنی
یادت هم ڪه نباشد
حواست پرتِ شلوغیهایِ دنیا هم شده باشد
باز به دنبالت می آید و
خود را میانِ لحظه هایَت جا میدهد!
" یا قدیمَ الاحسان "
اربابا...
صدایَت میزنم!
ای ڪه " و عادتڪُم الاحسانی " ات زبانزدِ عالمیست و ای ڪه، گنڪار میخری و بی آبرویی سخت بی ڪس را
آبرو میدهے...
نه. . .
آبرو میشوی
و چه اربابی !
صدایت میزنم آقا
من از دستِ دلِ به گناه هایِ طولانی نشسته ام خسته ام...
عجیب خسته ای ڪه اگر تو به دادم نرسی
تمام میشوم!
دریاب
گدایَـــــت را ...
▪️خواستم
از تـــــو نویسم
ڪه قلم درد گرفت ... 💔
#کپی
#شب_نامــه
" لِایِّ الاُ مُورِ اِلیڪَ اَشڪُوا وَلِما مِنهااَضِجُّ
وَابڪی"
🔻همیشه سخت بوده و هست...
گاهی صبر ڪردن میشود درد آورترین لحظاتِ زندگی یڪ آدم،
گاهی ظرف واندازه قلب انسان طاقت این حجم سختی را ندارد...
گاهی دل میشڪند، آدم ڪم می آورد، انتظار و چشم به راه بودن گاهی از خود مصیبت هم دشوار تر می شود.
برای ڪسی ڪه به انتظار نشسته دنیا میشود جهنمی ڪه از درون می سوزاند و رخ نشان نمی دهد...
یاد نگین انگشتری میفتم
که روی انگشتم نیست
بوی عطر می آید
عطر گل نگینی
که روی پیراهنم نیست
بوی خوشی از راه دور به مشامم میرسد
بوی خوش پیراهن سفید توست
که بوی عطر میدهد ،
عطر گل نگینی
بوی خوش نگین چشمان مشکی توست
که از من دریغش میکنی
تویی که نگینی روی قلبم
تویی که نگین درخشان زندگیم هستی
تویی که من
راه و بیراهه ام را از انعکاس نور نگین انگشترت میفهمم
مگر نگین ها کهنه میشوند؟!
مگر نگین ها فراموش میشوند؟!
مگر نگین ها از یاد میروند؟!
مگر نگین ها کمرنگ و کم ارزش میشوند؟!
هرگز...
هرگز چنین نیست...
از من دلخور نشو
تقصیر من نیست که کوچه ها فاصله دارند...
دوست داشتن هوس نیست که دل آدم را بزند
دوست داشتن یعنی سال ها صبر و سال ها انتظار
دوست داشتن یعنی تردید نداشته باشی
دوست داشتن یعنی مطمئن باشی که دوستش داری
دوست داشتن یعنی مطمئن باشی که دوستت دارد
و من دوستت دارم
دوست داشتنی عمیق
منی که میدانم فکرت پیش من است
تویی که بدانی فکرم پیش توست
منی که روزها از یادت دست نمیکشم
منی که شب ها از اضطراب و دلهره ی دوباره دیدن آن چشم ها حالی به حالی میشوم
منی که عاشقانه پای عشقت می ایستم
دوست داشتن یعنی من و تویی که ما میشویم
سلام
حال من امروز نسبت به این چند روز خیلی بهتر بود خدارو شکر؛ ولی هنوز خیلی مونده تا عالی و روبراه بشم. منظورم اون حال خوبِ ایده آلِ که امیدوارم همین روزا بهش برسم
نمیدونم چرا و چی میشه که بعضی وقت ها آدم حالش خوبه خیلی هم خوبه بعد یهو یا یه اتفاقی براش میفته یا به هر دلیلی حال و هوای یجور دیگه میشه ، همیشه هم اینطور نیست که حالش بد و نامیزون بشه ها نه ولی آدم انگار خودش میخواد توی اون حال خوبه بمونه
خلاصه دوست دارم این حال خوب امروزم بازهم تکرار بشه ولی تکراری نشه و هرروز بهتر از دیروز بشه
امروز یکی از دوستامو دیدم که خیلی دلم هواشو کرده بود ،خیلی آدم با نشاط و پرانرژی ایه ولی خب زود خدافظی کردیم و زیاد نشد باهم حرف بزنیم ولی ایشالا که دوباره میبینمش
وای که چقدر امروز به چیزای مسخره خندیدم ، به نظرم کمش بد نیست ولی دیگه خدایی امروز خیلی زیادی خندیدم ؛ من خودم بیشتر لبخند های نمکی رو دوست دارم که توش واقعا معلومه طرف خوشحالم نه اینکه مصنوعی بخنده خنده های بعضی ها هم که بدجور به دل آدم میشینه (بیشتر منظورم از جنس خودمه😉)
غذای سلف هم که هربار باید یه چیزیش کم بشه امروز جاتون خالی جوجه بود ولی خب گوجه نداشت که البته هم گرون شده و هم شاید چون من زیاد نمیخورم نداده بودن😂 ولی سووووووپ ش خیلییییی خوشمزه 😋بود
البته سوتفاهم نشه ها من زیاد آدم شکمویی نیستما ولی زیاد شکمم گشنش میشه دست خودش هم نیستا 😅
از درسا هم که دیگه نگم که اگه یکم نجنبم عقب میمونم بدجووور
دیگه چی بگم 🤔🤔🤔
اهان بزار این هم بگم، امروز سر یکی از کلاسا ردیف اول نشسته بودم ،کلاس هم که ماشالا قوطی کبریت تعداد هم که ماشالا زیاااد ، هیچی فکر کنم یه ده دقیقه ای از کلاس گذشته بود که یکی از آقا پسرای همکلاسی به همراه دوستش که همراهیش کرده بود با دوتا عصای کمکی در میزنه و وارد کلاس میشه و از قضا همه ی صندلی ها تا اخر پر و یه تک صندلی کنار من خالی ، هیچی دیگه میاد میشینه روی صندلی کنار من پسر بدی نیست ولی نمیدونم چرا عقلش نرسید یکم صندلی رو ببره اون طرف تر حالا این به کنار ، آرنجش که از اول تا آخر روی صندلی من بود و کجای دلم بزارم ؟
پاش شکسته بودا ولی نمیدونم چرا جزوه نمی نوشت ؟!
حالا همه ی اینا یه طرف حرف دوستم یه طرف دیگه که میگفت چه خطت خوب شد!😐
راستش این استادش آروم مینوشت خب مسلما منم آروم مینوشتم خب معلومه که آدم خطش بهتر از وقتی میشه که تند تند و عجله ای مینویسه
نمیدونم والا فکر نمیکنم دلیل دیگه ای داشته باشه ولی شاید هم اون لحظه دلم واسه چشای اون بیچاره سوخت که همش زل زده بود به جزوه ی من
امروز اتفاقای دیگه ای هم افتاد که همش خیلیه بخوام بنویسم
خب بریم بیایم یه استراحت بکنیم ، به شرط حیات ایشالا بازم مینویسم
اگه متن خوشگل مشگل هم نوشتم واسه تون میزارم
بای تا های💖
وقتی حالت بده و هیچ کسی رو محرم حال بدت نمیدونی
وقتی نمیتونی با کسی درد دل کنی
وقتی خودتی و خودت
وقتی توی جمعی و میخندی و توی جمع نیستی و دلت پره
وقتی همه چی روبراهه و حال تو نه
وقتی سخت میگذره
وقتی حتی نمیتونی حالت رو بنویسی
وقتی دلت واسه ی بیابون و سکوتش تنگ میشه ، چیزی که ازش وحشت داشتی و کابوس شب هات بوده
چی بگم وقتی نمیتونم...
باز دوباره امشب خاطرات مشترکمان را مرور میکردم
باز دوباره لبخند های شیرین و دلبرانه ات را میبوسیدم
زیر و زبر نگاه های زیرچشمی ات را خوب از بر بودم
یاد اولین سلامت می افتم که چقدر آرام و با متانت بود
همیشه دوست داشتم که آرام و دلفریبانه اسمم را صدا بزنی
دلهره ای که همش در دلم بود و بیقرارم میکرد
آخ ای کاش هرگز تو را ندیده بودم
یا حداقل ای کاش هر بار که از کنارت عبور میکردم واقعا ازت رد میشدم
ای کاش بیشتر مراقب نگاه هایم بودم تا گره هایش آنقدر کور نشود که خودم هم نتوانم بازش کنم
اگه یه ذره هم دوستم داری کمکم کن تا من هم مثل تو دل بکنم
تو که خوب بلدی چجوری میشود دل کند
تو یادم دادی چجوری از خودم دل بکنم
تو که خوب بلدی که چجوری ازم دل بکنی
حالا هم یادم بده که من چجوری از تو دل بکنم و دل دل نکنم