فکر میکنم اسمش بغض باشد نمیدانم.
چیزی است در گلویم که هربار به حنجره ام فشار می آورد
هوا ابری است ؛ ابر ها همه جا را پوشانده اند حتی روی سرم را ؛ سیاهی از همه جا می بارد ، از زمین و آسمان.
میدانی که قرار است اتفاق عجیبی رخ دهد و نمیدانی چه اتفاقی و این عجیب تر است
نشسته ای تنها و میدانی تنها نیستی
ناگهان میبارد اما نه ابر و نه باران
بلکه تازیانه های بی امان و پیاپی خورشید است که از زمین و آسمان میبارد
و تو این میانه میسوزی
بین زمین و آسمان
که اگر گاهی نسیمی هرچند گرم و خشک نوزد میدانی هلاک خواهی شد
و تو همچنان تنهایی و تنها نیستی
اما همچنان چیزی است در گلویت که به حنجره ات فشار می آورد و نمیدانی چیست
و میدانی بغض نیست اما آنقدر رنگ و بوی بغض و گرفتگی دارد که کلمه ی دیگری مناسبش نمی یابی
حال خودت را فقط خودت میفهمی و بس
و این حال به هر حال حق تو نیست و بس