گوشت را نزدیک تر بیاور
بگذار با تو درددل کنم
بگذار از او برایت بگویم
او که دیگر من را به خاطر نمی آورد
او که برایش غریبه ای دورافتاده شده ام
و این چه دردناک است
حافظه اش وسعت تاریخ دارد
و انگار فقط من زیادی را
از لابه لای
تار و پود های در هم تنیده اش
بیرون کشیده است
و به گوشه ای انداخته
برایم غریبه شده است
دیگر نمیشناسمش...
دیگر نمیشناسمش او را
او را که به همه چیز شک دارد
به عشق ، به شکستن قلب
به نگاه ، به خاطره ، به صدا
او حتی به خودش هم شک دارد...
قرار نبود این همه تغییر کند
که من هم نشناسمش خودنویس